Thursday, October 3, 2013

یه وقتایی توی وضعیت زندگی تنها بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنی  مثلاً وقتی تو اسباب کشی تنها دونه دونه وسایلو از اینور به اونور میکشی، یه میز نهار خوری دو نفره، چنتا صندلی، یه کمد کوچولو.
 یا وقتی مریضی و یکی ازت میپرسه "تب داری؟" و تو هیچ کسی در اطرافت نیست که دستشو بذاره رو پیشونیت بگه برو خودتو لوس نکن! یا اوه فلانی چه تب ناجوری داری
یا مثلاً وقتی گردنت درد میکنه و میری کرم میخری و خودت باید بمالی اما دستتو که تکون میدی تا انگشت کوچیکه پات تیر میکشه...
همین وقتاست که یهو یکی زنگ میزنه، یکی پیغام میده، یکی ابراز محبت میکنه! شاید الان که دارید اینو میخونید بگید به یه ورم، وقتی نیست خوب زنگش چه فایده، اشک مادر چه دردی از گردن آدم حل میکنه غیر از اینکه دل آدمو به درد بیاره، یا مثلاً گفتن کاش تو بغلت بودم از کسی که نیست.... اما تاثیرشو داره، باز امید میده که اون دردا رو تحمل کنی، اون کرمو با هزار بدبختی به پشتت بمالی، اون آب پرتقالو بری بخری و بزنی تو رگ، اون میز ناهار خوری رو خرکش کنی تا خونه جدید... اینطوری میشه که یواش یواش این دردو تحمل میکنی، پیر میشیا اما بازم نمیمیری، میمونی روی پاهات! منتظر میمونی تا شاید یه روزی عالمی از نو بسازی... که توش گردن درد نباشه، که توش اشک مادر نباشه، سکته پدر نباشه، غم دوری نباشه، تمدید اقامت و هزار کوفت و زهرمار دیگه. حالا درسته الان تحت فشاری اما تموم میشه، خوب میشه، درست میشه

3 comments:

  1. خیلی وقتا دردا رو یه امید میتونه کم کنه! یه امید کوچولو اون ته تها هم باشه به خدا کافی ئه!

    ReplyDelete
  2. خیلی گیرا بود. قشنگ حسش کردم. عالی بود. عالی.

    ReplyDelete
  3. ببخشید. ماچ می‌دی؟

    ReplyDelete