Monday, December 3, 2012

چند توئیت پشت سر هم! ناله های شبانه




من وسواس فکری دارم! آدمی که وسواس فکری داره گاهی پارانوید میگیره، گاهی چیزی برای پارانوید نیست... اونوقت گیر میده و خودشو تحلیل میکنه
آدم گاهی وقتی خودشو تحلیل میکنه به نتایج دردناکی در مورد خودش میرسه! یه سری بیماری در خودش کشف میکنه که شاید اسمشو بلد نباشه اما بیماریه
مثلاً من یه جور نارسیسیسم خاصی دارم! یعنی خودم فکر میکنم بهترینم، اما احتیاج دارم بقیه هم همین فکرو بکنن. پس براش تلاش مضاعف میکنم
گاهی خودمو تو دردسر میندازم برای اینکه بقیه بدونن بهترینم! گاهی حتی فیلم بازی میکنم....
البته این از زمانی شدت گرفت که فکر میکردم یه سرطانی چیزی دارم! چون همه دوستام سرطانی بودن! یعنی یه دوس دختر داشتم که اون داشت 
همهء دوستاشم سرطان داشتن و اکیپ اونا شده بودن دوستای نزدیک من! خودمم احساس میکردم یه مرگیم هست! بعد هی فکر میکردم به زودی میمیرم
همیشه تصورم از مراسم تدفینم یه مراسمی بود که یه عالمه آدم برای نبودنم گریه میکردن! و همیشه دوست داشتم این آدما زیادتر از حد معمول باشن
گاهی برام مهم نیست که آدمایی که دوست دارم دوستم داشته باشن! بیشتر برام مهمه وقتی من نباشم نبودنمو احساس کنن! واسه همین سعی میکنم پررنگ باشم
دلم خستس، مغزم خستس! ساعت 4ونیمه و هنوز خوابم نمیبره! هیشکی نیست باهاش حرف بزنم، کی از تایملاین خالی بهتر برای درد و دل؟
البته اگر ساعت چهارونیمم نباشه معمولا کسی نیست که باهاش حرف بزنم! از چاله در اومدم و خودمو انداختم تو چاه ویل
حالا چاه ویل کجا میشه بماند... شاید مسعود راست میگفت، برای من که هزار جور درد و مرض روانی داشت شاید مهاجرت بدترین کار بود
الان یه گوشه دنیا تنها افتادم! تنها، تو یه اتاقی که هیچی سر جاش نیست! توی یه دنیای زهرماری! سفید مثل اتاقای دیوونه خونه، بدون قرص! بدون دکتر


Friday, June 22, 2012

انتظار

خسته میشوم
آه میکشم


در انتظار روزی که بیاید و نمی آید
 و روز به روز انتظار سخت تر میشود
خسته میشوم
آه میکشم
در انتظار حرفهایی که هیچ وقت نمیشنوم
ولی برایشان صبر میکنم
خسته میکشم
آه میشوم
و در انتظار تمام میشوم!‏

Saturday, May 19, 2012

خانه

خانه
خانه ای اجاره ای در برزیل
پای آن تپه
خانه خانه ای در برزیل
روبروی پارک
خانه جمعه خالی میشود
 خانواده ام به جای دیگر شهر کوچ میکنند
جایی که هیچ تصوری از آن ندارم
 از جمعه نمیدانم در خواب آوارهء کدام خیابان شوم

Wednesday, April 25, 2012

آقا من همینجا پیاده میشم

به یاد خاطرات ایران میخوام اینجا کلی پول بدم با 3 نفر دیگه یه تاکسی با رانندهء ایرانی پیدا کنیم
من بشینم وسط صندلی عقب بگم: امروز رفتم پودر ماشین لباس شویی گرفتم 40 کرون
شهرزاد بگه: خاک بر سرشون با این مملکت داریشون
 بعد یه زه بگه:زمان وایکینگا قیمتش 2 اوره بود
بعد همه با هم بگیم: خدا ویکی رو بیامرزه
مکرانم چون به زبان و فرهنگ ایرانی تسلط زیادی نداره چپ چپ نیگامون کنه بعد بگه: آقا من همینجا پیاده میشم

Sunday, April 22, 2012

با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن رفتار ناخودآگاه همهء انسانها در زمان دوست داشته شدن میباشد

Thursday, April 19, 2012

کاسهء اصلاح طلبی ظرف مناسبی برای جنبش سبز نبود


 یک سال و اندی از حبس خانگی میر حسین موسوی میگذرد و جنبش سبز روز به روز کمرنگ میشود! تنها دلیل این کمرنگ شدن نمیتواند دستگیری رهبرای باشد که خود را تنها، همراه جنبش میخواند.
کمرنگ شدن جنبش در این یک سال باعث شده که ما طرفداران جنبش به دو قشر تقسیم شویم! ‌‏
گروه اول که کاملاً از جنبش نا امید شده اند و جنبش را مرده میدانند و هرگونه تاثیر بسزای جنبش را در جامعه انکار میکنند
و گروه دوم که جنبش را هنوز زنده و پویا میدانند و هرگونه کمرنگی را به گردن سرکوب گستره می اندازند
بنده فکر میکنم که مشکل کنونی جنبش سرکوب مردم نیستند! مشکل این است که اکثریت کسانی که به زعم خودشان نمیاندگان جنبش هستند، دیدگاههای اصلی میر حسین موسوی را نمایندگی نمیکنند.‏
میر حسین موسوی از روز اولی که کاندید شد حساب خود را از اصلاح طلبان جدا کرد! او خود را اصلاح طلب نمیدانست اما اصلاح طلبان را دوست داشت و اصلاح طلبان به او اعتماد کردند.‏
نظرات اقتصادی میر حسین موسوی هیچ گاه با نظرات اصلاح طلبان یکی نبود! موسوی فردی به شدت چپ گرا در زمینه اقتصاد بود اما اقتصاد دولت اصلاح طلبی اقتصادی مبتنی بر خصوصی سازی و بازار بود! موسوی از روز اول با زیرکی خاصی توانست با طرح نظراتش در باره اصل 49 وبا ملزم کرن اجرای این اصل به اجرای کامل اصل 48 اقتصاد دولت اصلاحات را نقد کند. بنده خود معتقد به اقتصاد راست گرا هستم ولی میدانم که نظرات اقتصادی میر حسین با بنده و همفکرانم تفاوت داشت.‏
میر حسین همیشه در سخنرانی ها و بیانیه هایش در باره عدالت سخن میگفت ولی اکنون یک سال میگذرد  که کسی در باره یکی از خواسته های جنبش سبز که اجرای عدالت اقتصادی بود حرففی به میان نیاورده! چون اصلاح طلبان اعتقادی به این کلمه ندارند.‏
موسوی در سخنرانی هایش به ندرت در باره دموکراسی سخن می گفت! چون از دیر باز کلمه‌ی دموکراسی متعلق به قشر متوسط جامعه بود! موسوی از عدالت اجتماعی سخن میگفت و آنرا هم وزن دموکراسی معنی میکرد.‏
حالا ما که خود را نمایندگان جنبش سبز میدانیم داریم سعی میکنیم این دریای جنبش سبز را در ظرف کوچکتری به نام اصلاح طلبی بریزیم. همین مسئله باعث شده که جنبش سبز را ضعیف کنیم! دلیلی نداشت که ما با هدف نزدیکتر شدن به اوپوزیسیون های خارج از کشور سعی کنیم که گفتمانمان را تغییر دهیم . این کار تنها مارا از هواداران داخلی جنبش که توده های مردم بودند دور و به اوپوزیسیون های کم طرفدار غربت نشین نزدیک کرد. وقدرت اجتماعس بزرگی که پشتیبان جنبش بود را ضعیف و ضعیفتر کرد
ما از خود در برابر تغییرات جوی ضعف نشان دادیم و جنبش را با خود ضعیف کردیم! اگر بخواهیم دوباره به این بدن نیمه جان روحی تازه بدمیم باید دوباره از اول شروع کنیم و ادبیاتمان را به ادبیات اصلی جنبش نزدیک کنیم! وگرنه ما باید خود را اصلاح طلبانی بدانیم که از جنبش بزرگ و مردمی به نام جنبش سبز حمایت میکنیم! ولی فقط حامی جنبشیم، نه بخش قابل توجهی از آن.‏

پ.ن: متاسفانه امروز در جوابهایی که از دوستان در مورد متن گرفتم فهمیدم که بنده نتوانستم منظور خودم را از اصلاح طلبان بیان کنم! منظور من از اصلاح طلب در این نوشته جناح سیاسی ای بود که به اصلاح طلب معروف شده

‏2: امروز برنامه پرگار رو میدیدم! برنامه در بارهء بقای جمهوری اسلامی بود! آقای امیر احمدی با استدلال های احمقانه ثابت کرد که جمهوری اسلامی با اجرای عدالت توانسته قشر پایین دست جامعه رو شیفتهء خودش بکنه! و در مقابل مخالفان آقای امیر احمدی نتونستن تعبیرش ایشون رو از عدالت به چالش بکشن! و به نظم رسید که ما به عنوان نمایندگان جنبش سبز به هیچ وجه از جنبش نمایندگی نکردیم! و نتونستیم عدالت خواهی جنبش رو به افرادی که در ایران نبودن نشون بدیم و این نوشته به خاطر همین نگاشته شده.

Wednesday, March 7, 2012

رویای صادقه

خواب دیدم
خواب دیدم خون آشامیم در میان گراز ها
گرازهایی که نه جنسیت دارند و نه تمامی
گراز هایی که به من حمله میکردند و هر چه میکردم از من دور نمیشدند
دستهایم را دور گردن یکی از گرازها حلقه کردم
با زانو محکم به قلبش ضربه زدم! ضربه ای سهمگین
ناگهان بالشی که از ضربه من به هوا رفته بود به صورتم خورد
از خواب پریدم! بالش را به طرفی پرتاب کردم و باز به خواب رفتم

Friday, February 10, 2012

به مناسبت دههء فجر

قبل از انقلاب بابای من تولیدی پوشاک داشت 
خودش میگه: برند آدیداس اصل مال من بود! تهران تولید میکردم میبردم بندر عباس به عنوان اصل میفروختم یه ماه بعدش جنس میرسید تهران
 سال 55 اینا بود که جو انقلاب گرفتتش!
 ما الان میگیم وقت منطقی فکر کردن بوده اما اون موقع فقط باباهای ما رو جو نگرفته بود! دنیا رو تب انقلاب برداشته بود! 
تا تو همین فرانسه مردم انقلابی بازی در می آوردن
داشتم میگفتم!
 بابام سه تا تولیدیشو فروخت و رفت یه زیر زمین اجاره کرد .
دستگاه چاپ خریدو اعلامیهء خمینی چاپ کرد! انقلابی گری بیداد میکرد.‏
 انقلاب که شد با رفقا تصمیم گرفتن مملکتو بسازن که جنگ شد .هشت سال رفت جبهه! ‏
بعد که اومد دید خیلی چیزا عوض شده .سعی کرد با تغییر بسازه! اما هرچی بیشتر سعی میکرد اوضاء بدتر میشد 
بعد از چند سال یهو چشماشو واز کرد و دید یه کارمند دولتیه! نه تولیدی ای براش باقی مونده بود نه دستگاه چاپی 
حالا تنها چیزی که براش مونده یه کبده که به خاطر شیمیایی دیگه درست و حسابیم کار نمیکنه.‏
 پیوند کبد لازم داشتو بهتر بود از هم خونش بگیره پیوندو.‏
 یادمه که شوهر عمه هام گفتن چون ضد ولایت فقیهه عذاب الهی برش نازل شده و هیچ کدوم از عمه هام حاضر نشد حتی تست بده که ببینه کبدش به بابای ما میخوره یا نه.‏
 اگر من بودم همون موقع دق می آوردم! فکر کن یه عمری واسه یه چیزی بدویی اونوقت یه کسی که حتی رو پشت بود الله و اکبرم نمیگفته بهت بگه ضد انقلاب. ‏ 
بحمدالله کبد سازگار بهش پیدا شدو الان حالش خوبه! یعنی کبدش خوب کار میکنه اما دلش شکسته.‏
 هنوز وقتی حرف میزنه میگه جمهوری اسلامی این نیست! اونیه که آقای خمینی سال 56 تو فرانسه تعریف کرد.‏
 میگه من به اون جمهوری اسلامی رای دادم برای اون جمهوری اسلامی زحمت کشیدم! دلیل نمیشه اگر یه سری اونو دزدیدن به اصل حرکت فحش بدیم.‏
 منم با این حرفش موافقم


 همهء این قصه رو تعریف کردم که بگم خیلیا اینطوری بودن و برای آرمان درستی انقلاب کردن 
خیلیا برای آرمان درستی کشته شدن 
اگر بعد از انقلاب اتفاقاتی افتاده که ما ازشون راضی نبودیم دلیل نمیشه که بخوایم همه اون افرادی که برای اون آرمانها کشته شدن رو محکوم کنیم به گوسفند بودن یا هر چیز دیگه 
میتونیم بگیم اشتباه کردن! اشتباه شد! اما نمیشه گفت که خیانت کردن و لایق مرگ بودن

Wednesday, February 8, 2012

کوههای سفید ، شهر طلا و سرب ، برکهء آتش

حدودا 13 سالم بود
یه دوست صمیمی داشتم به اسم محسن! محسن خیلی پسر باحالی بود
تازه دو سالم از من بزرگتر بودو بعد از اون تابستون دبیرستانی میشد
یه روز محسن اومد و یه کتاب به من داد
من که برای اولین بار کتابی کلفت تر از 200 صفحه رو دستم گرفته بودم احساس بزرگ بودن میکردم! ‏
شبا میشستم پشت میز تحریر، چراغ مطالعمو روشن میکردمو مثل آدم بزرگای فیلما دستمو میکردم لای موهامو کتاب میخوندم

اوایل خیلی سختم بود! خیلی کتاب آروم پیش میرفت
بعد کتاب که تموم شد عطش خوندن جلد دومش دهنمو سرویس کرد و جلد سومشم تو دو هفته خوندم
وقتی داشتم کتابو میخوندم از دنیا بریده بودم
توی همون دنیای کتاب زندگی میکردم
خودمو نقش اصلی میدیدم که سه پایه ها ریده بودن تو زندگیش....‏
تازه یه حس جدیدو تجربه میکردم! یه چیزی که تا اونوقت احساسش نکرده بودم
 مثل دیدن یه فیلمی که کاراکتراشو خودت تعیین میکنی ، یه جور حس سرخوشی و رهایی از دنیای مسخرهء دور و ورم
بعد که کتابا تموم شد
احساس کردم دیگه بزرگ شدم . و میتونم مثل آدم بزرگا کتاب بخونم
حالا چرا براتون اینو تعریف کردم؟

امروز فهمیدم "جان کریستوفر" مرد! راستش اصلن نمیدونستم تا حالا زنده بوده. اما امروز فهمیدم خالقِ همدمِ اون روزای سخت من خیلی بی ربط مرده.
احساس میکنم قسمتی از شخصیتمو به یکی مدیون بودم و اصلن نمی دونستم که طرف زندست
و از این قضیه شرمنده ام
"و الان فقط میتونم مثل کامبیز حسینی بگم "به احترامش کلاه از سر برمیدارم
"یا مثل عادل فردوسی پور بگم "یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
اما مثل بابام میگم خدا بیامرزتش
مرد خوبی بود
من بهش مدیون بودم

Wednesday, February 1, 2012

نگرانی

نگرانم
چیزی به 25 بهمن نمونده
نمیدونم کی امسال پارچه های سبزو از تو کیفت در میاره
نمیدونم با کی میری شال بخرین که جلو صورتاتونو بپوشونید
یا اصلن قرصای کلومیپرامینتو با کی قسمت میکنی
وقتی اون عرزشی دستتو میگیره به کی میگی برو منو گرفتن
کی تو پستوی اون ساختمون پزشکان بهت میگه نگران نباش ولمون میکنن 
در حالی که از شنیدن اومدن ون داره از ترس میمیره
یا اصلا وقتی حمله میکنن چطوری میخوای ریلکس به راهت ادامه بدی
چه فرقی میکنه که به سمت اردبیل و کردستان برین یا کاشون و اشتهارد
کی باهات اونوری میاد
نگرانم برادرم
نگرانم که تنها باشی

Monday, January 30, 2012

تبلیغی برای ساز مخالف

رادیو ای وجود داره
گاهی با تمام مکالمات رادیو مخالفم
گاهی با تمام مکالمات موافقم
گاهی میخواهم یکی از طرفین بحثاشو به خاطر سفسته در بحث بزنم جر بدم
رادیو ای وجود داره
گاهی بدجور به اعتقاداتم فحش میده!
 گاهی حس میکنم که تحریریه و گویندگان یه مشت احمق بیشتر نیستن
رادیو ای وجود داره
گاهی منو به فضای دوستانم در تهران میبره
گاهی به فضای دشمنانم
اما وجود دارد
خوبه که وجود داره
خوبه که یه رادیوی اینترنتی وجود داشته باشه که صدای قشر رادیکال باشه

رادیو فنگ رو از دست ندید
http://radiofang.com/

Sunday, January 29, 2012

بزرگ شدن

میگم اونجوری که دخترا تا حالا منو کردن
!هیچ پسری نکرده
میخنده میگه: هه پسرام کردنت
.میخواستم بگم: یه روزی بزرگ میشیو میفهمی که خیلیا کردنت اما حواست نبوده
اما فقط لبخند معنی داری بهش زدمو گفتم منظورم این نبود.‍‏

خماری

وقتی کسی از خارجه زنگ میزنه
هی بهش نگید قط کن پول تلفنت زیاد میاد
این محبت نیست به قرعان
شاید طرف دلش تنگ شده باشه
 بذارید دلش باز شه بعد خودش قط میکنه
وگرنه میمونه تو خماری صحبت
و خماری بد دردیه

Saturday, January 28, 2012

لبخند معنی دار

میگه عاشق شاملوئم! اصن این آدم خداست
نگاش میکنم
میگه نیما حرف نداره
نگاش میکنم
بعد میگه شعرای سعدی رو بخون ببین خیلیاش چرنده
یا مثلا اول شاهنامه رو باز کن بخون! به نظرم هیچ چیز قابل گفتنی نداره
لبخند معنی داری میزنم

و تو چه میدانی که معنی لبخند معنی دار من چیست؟

Friday, January 27, 2012

غربت نشینی

زندگی تو خارجه مثل رانندگی تو خیابونای استکهلمه
 وقتی یه جایی رو اشتباه رفتی باید دور بزنی و دوباره از اونجا که اشتباه رفتی راهتو اصلاح کنی
مثل خیابونای تهران نیست که بلاخره یه کوچه پس کوچه ای پیدا بشه که به مقصد برسونتت

*از گودر

Thursday, January 26, 2012

بهانه

بچهء همسایه بهونهء مادرش رو میگره
منم
اما یه فرق بزرگی وجود داره
اون گریه میکنه!
 من میشینم لب پنجره و سیگار میکشم
اون باباش هست که بغلش کنه و تو راهرو راش ببره تا یادش بره و حواسش پرت شه
اما من هرچی خودمو بغل میکنم و تو راهرو راه میبرم حواسم بیشتر جمع میشه

*از گودر

یک مداحی و یک شعر

شاعر باید کار خودشو بلد باشه حتی اگر شعری که میگه رو برای یه مداحی بگه
شاید برای شما حرف من مسخره باشه
اما راستش وقتی یک شاعر حتی وقتی نظرش با ما موافق نباشه
اگر بتونه یه نوستالوژی رو زنده کنه شعرش ارزش تحلیل داره
شاعر توی این شعر مجبور نبوده بیادو برای ما داستان بگه! هممون کم و بیش همهء داستانو بلدیم
شاعر فقط اومده و سر نخ داده
و بدون هیچ قصه گویی ما میفهمیم منظورش از جملات چیه
بهر حال من اینو پسندیدم
گفتم شمام گوش بدید 
فارغ از تمام پیش قضاوتهای دههء شصتی

Wednesday, January 25, 2012

نصیحت های یک گرگ به فرزندش

یه جایی از زندگیت میرسه که دیگه نمیتونی با همون آدمایی که جنس خودتن بگردی
گاهی از روی اجبار گاهی از اختیار! دوری من از آدمای مثل خودم از روی اجبار بود
شاید برای تو از روی اختیار اتفاق بیفته
داشتم میگفتم! یه روزی میشه که از جمع خودت جدا میشی و
یهو خودتو توی یه جمع جدید میبینی! با یه سری دیدگاههای جدید
اون موقع ها نترس! سعی نکن مثل بقیه باشی! مثل خودت باش با تمام قابلیت هات
یا تورو همونطور که هستی میپذیرن یا نمیپذیرن! ‏
یا تحسینت میکنن
یا فکر میکنن که خودتو خیلی دست بالا گرفتی
اما هیچ وقت احساس نمیکنی که عفول کردی
اگه بخوای مثلشون بشی نه هیچ وقت خودت میشی نه هیچ وقت یکی از اونا
به خاظر رعایت این اصل از خودم خیلی راضیم

Sunday, January 22, 2012

تهران انار ندارد

 درسته دیگه رو درختای ولیعصر طوطی دیده نمیشه اما یه روزی میشده
درسته غروبا وقتی چراغا روشن میشه دیگه کلاغا از مدرسه خونه نمیان
درسته همونطور که انسانها از شهرهای دیگه به تهران کوچ کردن
حیوانات فرار کردن
اما بازم گربه ها هستن
از نظر من نماد تهران نه خشتک آزادیه و نه مقولهء میلاد
از نظر من نماد تهران همین گربه هان! همین گربه هایی که ما به اونا توجه نمیکنیم
در حالی که آخرین نماد باقی مونده همینان
بیایید سعی کنیم نذاریم گربه ها از تهران برن
بیایید به تعداد گربه هایی که سگمان شکار کرده افتخار نکنیم
بیایید با کسانی که به گربه ها سنگ پرت میکنند برخورد کنیم
بیایید یک بار هم که شده نشان دهیم که انسانیم

http://www.facebook.com/pages/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%AD%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%AA-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%85%DB%8C-%D9%88%D8%B1%D8%B2%D8%AF-Iranian-Loves-Animals/130469563708523

Saturday, January 21, 2012

Photo by Him

عکس هایی وجود دارند از دوران تلخی از زندگیت
شاید برای او این عکسها ارزش خاصی ندارند
شاید ارزش پاک کردن هم ندارند اما حتی پس از ماهها وقتی عکس را میبینی
 دوباره احساس میکنی که روحت دختر 15 ساله ایست که ته یک کوچه بن بست دستان هرزهء مردی سعی در دریدن لباسهایش دارد.‏ دختر زار میزند التماس میکند اما هیچکس به دادش نمیرسد! حتی دست توانمند شادی و عاشقانه هایی که بعد از آن اتفاق تجربه کرده .‏
دیگر هرکس نداند او میداند که دیدن این عکس تو را له میکند
اما هنوز هست
سعی میکنی گمش کنی! سعی میکنی فراموشش کنی! اما انگار عکس تو را از یاد نمیبرد
میخواهد تو را زیر قدمهایش له کند
خدا خاطرات و عکسها و عکاسان عکسها را لعنت کند.‏

شوخی های جوانی

رفیقم زنگ زده به یکی می پرسه چطور میشه یه حیوونو آورد فرانسه
می خواستم وسط حرفشون بپرم
 بگم آخی!!! دلت واسه بابات تنگ شده پدر سگ؟

عصر ظهور

میگه: کاش یه روزی برسه که آدما واسه دل همدیگه رو بخوان نه پایین تنه
 میگم: از ظهور آقا امام زمان صحبت کن! واقعی تر به نظر میاد

Friday, January 20, 2012

شانه به سر

شونه به سر عنش خیلی بد بو بود
 هر وقت خونه میرسید میدید بو میاد این ور اون ورو مچرخید ، ‏
اما به فکرش نمیرسید که شاید این بو از کون خودش باشه
 پس هر یکی دو روز خونشو عوض میکرد
 یه روز میرفت بالا درخت بلوط یه روز بالا تپه هنوزم نفهمیده بو عن از کونه خودشه!‏
 باز میخواد خونشو عوض کنه
 شونه به سر موجود بد بختیه و تا وقتی یاد نگیره کون خودشو تمیز کنه بد بخت میمونه

دوست

میدونی اگه وقتی سگی دوستت بترسه که بیاد دور ورت مشکل از اونه نه تو!!!! ‏
یکی از کاراکترای داستان هری پاتر (لوپین) گرگ نما بود
 وقتی که اون تبدیل میشد به گرگ دوستاش هر کدوم تبدیل به یه جونوری میشدن که کنارش بمونن!!! ‏
اگر اونا نمیموندن رفیق نبودن
مثل آدمای دیگه بودن مثل رهگذرایی که تو روز بهشون سلام میکرد

خر حمالی

یه خرایی هستن نمیدونم مال بانه ان یا سردشت یا یه قبرستون دیگه
 یعنی یادم نمیاد
مردم اون شهر تو زمستون به خر نیاز دارن این خرا رو میارن و ازشون بار میکشن
همین که از بهار بهشون نیازی ندارن خرو ول میکنن که تو بیابون یا کوهستان یا هر جایدیگه
چون دیگه بهش نیازی ندارن
 آخر تابستون میرن خرو که نحیف و لاغر شده ور میدارن باز یه هفته بهش یونجه میدن تا باز آماده بشه برا خر حمالی
 احساس میکنم برای دوستای قدیمیم یه چیزی بودم مثل همون خره
تا وقتی تهران بودیم و به دردشون میخوردیم خر خوبی بودیم ازمون بار میکشیدن
همینکه اومدیم یه ور دیگه ولمون کردن تو بیابون خدا آره دوستان! ‏
همینا هنوز به آدم میگن تو مثل داداشمون میمونی و کون آدم میسوزه! آی میسوزه

خاطرات غربتی

یادمه روز آخر ماه آوریل بود
 من خونمو تحویل داده بودم
خونه جدیدمم باید روز اول ماه جون تحویل میگرفتم
 آره یه شب بینش فاصله بود
من رو خونهء مینو خانوم اینا برنامه ریزی کرده بودم.
رفتم اونجا و رفتارشون یه جوری بود که یعنی اصن فکرشم نکن
دست از پا دراز تر اومدم بیرون
ساعت ها دو تا یکی پیش میرفتن
ساعت یازده شده بود من دیگه داشتم خودمو آماده میکردم که تو کیسه خوابم گوشه خیابون بخوابم که یهو تلفنم زنگ خورد. 
یاسی خانوم بود فامیل یکی از دوستامون تو تهران. ‏
گفت: سلام میم، امشب میای بریم کلاب؟
منم یه قیافه جدی گرفتم گفتم: من پایه ام! فقط مشکل اینجاس که اگه من بیام شب نمیتونم برگردم خونه
گفت: آره خوب، خواهرم شهرزاد و شوهرش خیلی دوس دارن امشب بری خونشون!.
 گفتم باشه نیم ساعت دیگه اونجام
هیچی آقا اون شب رفتیم کلاب، تا صبح رقصیدیم، رفتیم خونه شهرزاد و مکران! صبحم چشامو باز کردم! مکران یه صبحونه ی مفصل درست کرده بود
اینجوری بود که من دو تا دوست خوب اینجا پیدا کردم که شاید هیچ وقت نفهمن چقدر مدیونشونم

یک داستان کاملا واقعی

علی در مغازه مشغول کار بودکه در مغازه باز شد.
 ذوق زده به سمت در رفت! خلیل و حمید بودن
علی: شما کجا اینجا کجا؟؟؟
خلیل: هیچی یه آزمونی هست برا تحصیل تو انگلستان با حمید اومدیم توش شرکت کنیم
علی: این همه راه از تبریز پاشدین اومدین که امتحان بدین؟
خلیل: امتحان فرداس! کلیم خوندیم واسش
صبح فردا خلیل و حمید در حال آماده شدن برای رفتن به آزمون
 خلیل: علی ما این آدرسو بلد نیستیم میای با هم بریم؟
علی: آره بعدشم میریم یه آب انار میزنیم
علی و خلیل و حمید به محل آزمون میرسند
خلیل: علی تو که میخوای منتظر بمونی بیا بریم امتحانم بده! شاید قبول شدیا
علی: آخه چرا من اینجا رو ول کنم با شما بیام انگلیس؟ اینجا همه چی خوبه برام!!‏
بله داستان اینجوری شد که علی قبول شد امتحانو و خلیل و حمید رد شدن. با سماجت دوستان و همراهی خانواده علی مجبور شد بره انگلیس برا ادامه تحصیل
علی دو سال بعد با یه دختر انگلیسی که علاقه خاصی به ایران داشت ازدواج کرد و اقامتشو گرفت!‏
  خلیل دقیقا 20 سال بعد رفت تو همون کشور پناهنده شد
 از حمید هم خبری در دسترس نیس
 بعله دوستان! یه اتفاق ساده اینجوری زندگی مردومو عوض میکنه

سوغات

میپرسه از ایران چیزی نمیخوای برات بیارم؟
 میگم چرا!!! مامانمو

خرده خاطرات غربتی

رفتم اداره مالیات برای پیگیری کارت شناسائیم
 یارو گفت برو خونه و منتظر وایسا نامت بیاد
زدم بیرونو ام پی تری پلیرو روشن کردم
 سرمه داشت میخوند
دقیقا همونجاش که معلمش میگه صاف وایسا
 یه آقایی با لباس کاملا قرمز و یه هلاهوب یه چیزی بهم گفت
هد فونو از گوشم در آوردم و
گفتم جانم؟
گفت: ایتالیایی هستی؟
گفتم: نه! چطور؟
 گفت لهجت مثل ایتالیاییاس گفتم: عه! نه ایرانی هستم من
هیچی آقاهه شروع کرد با من حرف زدن
تا به ایستگاه برسیم هم مسیر بودیم
آره این آقاهه یعنی آقای جیسون یک موزیکسین بود که اومده بود بقیه زندگیشو تو سوئد بگذرونه
بعد از چن دقیقه پرسیدم کجایی هستی؟
گفت من ایرانیم!‏ تا 13 سالگی ایران بودم!‏
 البته بازم تا آخر مسیر با هم انگلیسی حرف زدیم
آخرشم یه سی دی از کاراشو بهم داد و گفت تو فیس بوک اددش کنم
منم اددش کردمو شد دوست جدید
منم باز ام پی تری رو روشن کردمو به مسیرم ادامه دادم باز معلم سرمه بهش گفت خوب بود فقط یه نوت اشتباه داشتی

Tuesday, January 17, 2012

مرغ سحر ناله سر کن

سال 87 بود
محمود عارفی مارو برده بود تور! سمت تبریز و اردبیلو جلفا و اونورا
نمیدونم 15ام خرداد بود یا 16ام! البته خیلی هم تو اصل موضوع تفاوتی نداره یه روز اینور یا اونور
دو سه روز تو اتوبوس بودیمو از راه خسته شده بودیم! همش جاده، همش بو و صدای اتوبوس قراضه! یکی دو بارم یه آهنگی محمود خونده بود محض مسخره بازی و ماها خندیده بودیم! اما دیگه حس مسخره بازیم نبود
ته اتوبوس من بودم و شبنم* ، محدثه* و چند نفر دیگه که اصن یادم نمیاد اسمشون چی بود! ‏
نمیدونم کدوممون شروع کردیم
البته الان به نظرم تو اصل موضوع بازم خیلی فرقی نداره که کی شروع کنه مهم اینه که شروع بشه
داشتم میگفتم، شروع کردیم به آواز خوندن!!! از شد خزان شروع شد بعد مرغ سحر بعدش یواش یواش چون در چین و شکنش دارد
و اینا

امروز فیلم پشت صحنهء جدایی نادر از سیمین رو دیدم! خیلی خوب در اومده بود! بعد یهو آخرش دیدم نوشته کاری از محدثه عارفی. بعد یاد این خاطره افتادم
الان داره یه سال میشه که من اومدم سوئد
همون حسو دارم! حس میکنم بازم تو همون اتوبوس کوفتی نشستمو کلافه ام
اما دیگه دوستای اونجوری ندارم که با هم بشینم شد خزانو بخونیم، شاید خدا کمک کرد این رخوت از تنم بیرون رفت‏
شاید اوضامون ردیف تر شد

--------------------------------------------------------
‏* محدثه خواهر محمود یود! همونس که میبردمون تور
‏* شبنم یه دختری بود که چند سالی از ما بزرگتر بود! چون چشم منو شبنم همرنگ هم بود یهو جو کلتو گرفتم که خواهر برادریم! ما هم جو رو پیگیری کردیم حتی تو روز های بعد

Sunday, January 15, 2012

من میم هستم! یک بچه تهران

رادیو فنگ رو گوش میکردم
یه جورایی مغزم تحریک شد که چیزایی بنویسم در باره خودم، در باره شهرم

من خودمو از قشر متوسط شهری میدونم
همون قشری که نصف شهروندای همین شهر به جرم مایه داری باهامون مشکل دارن
مثلا پیش خودشون فکر میکنن اگر اونها وضعیت خیلی خوبی ندارن حتما تقصیر ماست
اگر من دست میکنم تو جیبم یعنی دارم پول اونا رو خرج میکنم
اگر یه روزی سعی کنن سرم کلاه بذارن یا هرچی اصلن پیش خودشون احساس عذاب وجدان نکنن!‏
خوب دارن حقشونو میگیرن دیگه!‏
البته بچه های جنوب شهر خیلی با مرامن! رفاقت حالیشون میشه اما ماها نمیفهمیم!!‏
هیچ وقت نشده خودمو به خاطر وضع مالیم از بقیه بهتر بدونم
همیشه هم برای دفاع از خودم هیچی نداشتم
جز اینکه وقتی میگن مایه داری بیام بگم: نه بابا! مایه داری کجا بود و اینا!‏

من بچهء تهرانم
همونی که همهء بچه های شهرستانی فکر میکنن حقشونو در داشتن شهری زیبا گرفتیم
شهرستانیا یه معیار از تهرانی بودن دارن! راست راست جلو آدم برمیگردن میگن: دخترای تهران همشون جندن
یا پسرای تهران همه دئیوسن
ما هم یعنی همهء بچه های قشر متوسط تهرانی سعی میکنیم همگام با اونا از خودمون بد بگیم که از جمع های دیگه طرد نشیم
اما بازم تهش مجبوریم با خودمون بگردیم

راستش غم نامه های ما یکم محجور مونده
همیشه خوشا به حال روستاییا بود! همیشه خوشا به حال شهرستانیا بوده
همیشه وقتی در باره تهران میگیم باید از کثیفیو ترافیک هم بگیم
همیشه وقتی میخوایم چیزی بنویسیم مجبوریم بنویسیم که فلان وقت پول نداشتم یه ساندویچ بخرم

شرمنده
من از اون آدما نیستم! ‏
من میخوام مثل یه اصفهانی که به شهرش مینازه به شهرم بنازم و بگم شهرم قشنگ ترین شهر ایرانه
میخوام سرمو بلند کنم و بگم تو شهر من نمیشه از کسی آدرس بپرسیو طرف آدرس غلط بهت بده که بخنده
میخوام سرمو بلند کنم و بگم تو شهر من شاید توی دعوا دیگه کسی نیاد وسط که ملتو جدا کنه اما بازم مثل خیلی از شهرا وقتی دعوا بین یه تهرانی و یه شهرستانی باشه ملت نمیریزن شهرستانیه رو به جرم شهرستانی بودن بزنن
میخوام سرمو بلند کنمو بگم شهر من زنده ترین شهر ایرانه با دیدنی ترین مناظر! با مردمی خونگرم
میخوام بگم شهر من شناسنامه ایرانها

آره دوستان! من میم هستم! از قشر متوسط شهری تهران
به خودم و قشرم هم افتخار میکنم

Thursday, January 5, 2012


توی گوشش آهنگ گذاشت و تا جایی که میشد صدا را زیاد کرد
نمیخواست صدای غربت خراشش بدهد
مثل همین برف های دانه درشت که به صورتش میخورد
سر اومد زمستون، شکفته بهارون
آهنگ عوض شد
تو کوهها دارن گل، گل، گل آفتابو میکارن
بغض یکماهه ترکیدو بند نیآمد
صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور