Wednesday, February 8, 2012

کوههای سفید ، شهر طلا و سرب ، برکهء آتش

حدودا 13 سالم بود
یه دوست صمیمی داشتم به اسم محسن! محسن خیلی پسر باحالی بود
تازه دو سالم از من بزرگتر بودو بعد از اون تابستون دبیرستانی میشد
یه روز محسن اومد و یه کتاب به من داد
من که برای اولین بار کتابی کلفت تر از 200 صفحه رو دستم گرفته بودم احساس بزرگ بودن میکردم! ‏
شبا میشستم پشت میز تحریر، چراغ مطالعمو روشن میکردمو مثل آدم بزرگای فیلما دستمو میکردم لای موهامو کتاب میخوندم

اوایل خیلی سختم بود! خیلی کتاب آروم پیش میرفت
بعد کتاب که تموم شد عطش خوندن جلد دومش دهنمو سرویس کرد و جلد سومشم تو دو هفته خوندم
وقتی داشتم کتابو میخوندم از دنیا بریده بودم
توی همون دنیای کتاب زندگی میکردم
خودمو نقش اصلی میدیدم که سه پایه ها ریده بودن تو زندگیش....‏
تازه یه حس جدیدو تجربه میکردم! یه چیزی که تا اونوقت احساسش نکرده بودم
 مثل دیدن یه فیلمی که کاراکتراشو خودت تعیین میکنی ، یه جور حس سرخوشی و رهایی از دنیای مسخرهء دور و ورم
بعد که کتابا تموم شد
احساس کردم دیگه بزرگ شدم . و میتونم مثل آدم بزرگا کتاب بخونم
حالا چرا براتون اینو تعریف کردم؟

امروز فهمیدم "جان کریستوفر" مرد! راستش اصلن نمیدونستم تا حالا زنده بوده. اما امروز فهمیدم خالقِ همدمِ اون روزای سخت من خیلی بی ربط مرده.
احساس میکنم قسمتی از شخصیتمو به یکی مدیون بودم و اصلن نمی دونستم که طرف زندست
و از این قضیه شرمنده ام
"و الان فقط میتونم مثل کامبیز حسینی بگم "به احترامش کلاه از سر برمیدارم
"یا مثل عادل فردوسی پور بگم "یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
اما مثل بابام میگم خدا بیامرزتش
مرد خوبی بود
من بهش مدیون بودم

No comments:

Post a Comment