علی در مغازه مشغول کار بودکه در مغازه باز شد.
ذوق زده به سمت در رفت! خلیل و حمید بودن
علی: شما کجا اینجا کجا؟؟؟
خلیل: هیچی یه آزمونی هست برا تحصیل تو انگلستان با حمید اومدیم توش شرکت کنیم
علی: این همه راه از تبریز پاشدین اومدین که امتحان بدین؟
خلیل: امتحان فرداس! کلیم خوندیم واسش
صبح فردا خلیل و حمید در حال آماده شدن برای رفتن به آزمون
خلیل: علی ما این آدرسو بلد نیستیم میای با هم بریم؟
علی: آره بعدشم میریم یه آب انار میزنیم
علی و خلیل و حمید به محل آزمون میرسند
خلیل: علی تو که میخوای منتظر بمونی بیا بریم امتحانم بده! شاید قبول شدیا
علی: آخه چرا من اینجا رو ول کنم با شما بیام انگلیس؟ اینجا همه چی خوبه برام!!
بله داستان اینجوری شد که علی قبول شد امتحانو و خلیل و حمید رد شدن. با سماجت دوستان و همراهی خانواده علی مجبور شد بره انگلیس برا ادامه تحصیل
علی دو سال بعد با یه دختر انگلیسی که علاقه خاصی به ایران داشت ازدواج کرد و اقامتشو گرفت!
خلیل دقیقا 20 سال بعد رفت تو همون کشور پناهنده شد
از حمید هم خبری در دسترس نیس
بعله دوستان! یه اتفاق ساده اینجوری زندگی مردومو عوض میکنه
No comments:
Post a Comment