Friday, January 20, 2012

یک داستان کاملا واقعی

علی در مغازه مشغول کار بودکه در مغازه باز شد.
 ذوق زده به سمت در رفت! خلیل و حمید بودن
علی: شما کجا اینجا کجا؟؟؟
خلیل: هیچی یه آزمونی هست برا تحصیل تو انگلستان با حمید اومدیم توش شرکت کنیم
علی: این همه راه از تبریز پاشدین اومدین که امتحان بدین؟
خلیل: امتحان فرداس! کلیم خوندیم واسش
صبح فردا خلیل و حمید در حال آماده شدن برای رفتن به آزمون
 خلیل: علی ما این آدرسو بلد نیستیم میای با هم بریم؟
علی: آره بعدشم میریم یه آب انار میزنیم
علی و خلیل و حمید به محل آزمون میرسند
خلیل: علی تو که میخوای منتظر بمونی بیا بریم امتحانم بده! شاید قبول شدیا
علی: آخه چرا من اینجا رو ول کنم با شما بیام انگلیس؟ اینجا همه چی خوبه برام!!‏
بله داستان اینجوری شد که علی قبول شد امتحانو و خلیل و حمید رد شدن. با سماجت دوستان و همراهی خانواده علی مجبور شد بره انگلیس برا ادامه تحصیل
علی دو سال بعد با یه دختر انگلیسی که علاقه خاصی به ایران داشت ازدواج کرد و اقامتشو گرفت!‏
  خلیل دقیقا 20 سال بعد رفت تو همون کشور پناهنده شد
 از حمید هم خبری در دسترس نیس
 بعله دوستان! یه اتفاق ساده اینجوری زندگی مردومو عوض میکنه

No comments:

Post a Comment